شکار

در ایوان(1) نشسته بودیم که به پیشنهاد ابوی قصد باغ بالا کردیم .من، ابوی و بروبچ(نوه ها). همانطور که از اسمش پیداست (باغ بالا) به نفس نفس افتاده از راهی باریک در بین باغهای جنگلی می گذشتیم و حواسمان جمع، که تا درختی، شاخه ای به یادگار در دیدگانمان ننهد. ابوی در پیش، من که یک دستم بیل بود و دست دیگرم در دست کوچک ترین عضو خانواده، پشت ابوی و باقی پشت سر من. رسیدیم. ابوی که از من در راست کردن بند(2) باغ پیشی گرفته بودند، سنگ سیاه زیر درخت باسق گردو را برداشتند تا مانع جریان آب ورودی به باغ نشود که ناگاه، مضطرب، بیل طلب کردند.تیز بیل را رساندم، کودک را دور کردم. اژده هایی(3) پشت سنگ در کمین موشی بوده که ما (به نمایندگی از بنی آدم ) دخالت درامر طبیعت کرده به اژدها خشم گرفتیم. ابوی بیل را بلند کرده تا جایی که می شد قوی، بر کمر اژدها(4) وارد کردند.اژدهای(5) بخت برگشته تازه دوزاریش افتاده، تقلا آغاز نمود. به بیل چسبید.با تکانی مجروح بر زمین افتاد. پدر گرامی نوک بیل را بر پشت سر اژدها(6) گذاشته، این بار سنگ طلب کردند و مرا به میدان مبارزه خواندند.سنگی سه منی برداشته، بالای سرش رفته، بالاسرم برده، بر سرش فرود آوردم(چقدر سر،سر کردم! سرم گیج رفت!). از تکاپو افتاد.محض احتیاط با سنگی دیگر به مبارزه پایان دادم. تازه باقی فهمیدند ماجرا از چه قرار بوده. بساط مراسم فتح و پیروزی به راه؛ هر کسی مغرور، عکسی با جنازه گرفته؛ خوشحال.

 

 


1-منظور ایوان کلبه ای در روستایی در بالای جاده ای به نام کرج-چالوس می باشد.

2-اصطلاحی ارنگه ای است به معنای تروتمیزکردن، باز کردن و در یک کلام آماده کردن جوی است برای آبیاری.

3-مار

4-همون مار دیگه.

5- بابا چند بار بگم مارمارمارمار.....

6-بازم اینجا رو نگاه می کنه!عجبا!


من چه دانم؟!!

داشتم با محسن درباره موسیقی صحبت میکردم.  بحث به شهرم ناظری رسید و جدید ترین آلبومش ، مولوی.(چیه دوست دارم تبلیغ کنم. این که دیگه رسانه ملی نیست!) بعدش رفتم خریدمش. سروش زده. قیمتش 3000 تومنه که امیدوارم یک قرونش تو جیب آفرینندگانش بره. بد نبود. البته به نظرم آلبوم از این قشنگ تر کم نداره. اما اوج آلبوم شعر زیبای من چه دانمه که ایناهاش:

 

 

مرا گویی که رایی من چه دانم
چنین مجنون چرایی من چه دانم

مرا گویی بدین زاری که هستی
به عشقم چون برآیی من چه دانم

منم در موج دریاهای عشقت
مرا گویی کجایی من چه دانم

مرا گویی به قربانگاه جان
ها
نمی
ترسی که آیی من چه دانم

مرا گویی اگر کشته خدایی
چه داری از خدایی من چه دانم

مرا گویی چه می جویی دگر تو
ورای روشنایی من چه دانم

مرا گویی تو را با این قفس چیست
اگر مرغ هوایی من چه دانم

مرا راه صوابی بود گم شد
ار آن ترک خطایی من چه دانم

بلا را از خوشی نشناسم ایرا
به غایت خوش بلایی من چه دانم

شبی بربود ناگه شمس تبریز
ز من یکتا دو تایی من چه دانم

 

صاعقه

پ.ن. این مطلب آپ نیست در اصل کامنت وبلاگ آقا امیر است که به علت روده درازی اینجا تقدیم می شود. پس پیش نیاز مطالعه شود.

پ.ن. من هر آنچه آمد گفتم.نه بیش نه کم!

 

بین پنج شنبه و جمعه شبی بود ؛

که امیر ‌داستانشو شرح داده تو وبلاگش.

 

با، بروبچه های عرش؛

مجلسی بود بی غل و غش .

ما که یکی یه دونه؛ بی همدمی نشسته؛

فرشته ها مشغول کارشون بودن؛

دونه های تسبیحو؛

 اینور و اونور می دادن؛

مشعل جهنم داغ داغ؛

آدمای تو بهشت با حوریا مشغول بودن؛

 

که یهو...

صدا اومد.

گفتم وللش توهمه؛

آدما مست میکنن، ما خماریم!"

دوباره صدا اومد.

 

صدا گفتش:

"غلط کرده بوده؛

تا کید کرد

که...خورده بوده."

 

صدای خودت بودش.

همه شناختن.

گفتن:

"ای بابا

دوباره این امیره!

دوباره شاکی شده؛

یه پاکت ... بندازین پایین؛

شاید آروم بگیره!

حتما،

 این بارم،

 تقصیر آقا میره؛

یا که بایگان یا شجاعی،

 یکی از همینا."

گفتم :

"نه بابا مگه نشنفتی؟

تاکید کرد که ... خورده بوده

صحبتش هر چی که هست

چیز دیگس."

 

هیس کشیدم .

داد زدم:

" بروبچ همه خفه؛

بذارین بینم چی میگه!"

 

رعد و برق! رعد و برق !

خدایا من جوونم ؛

ما جوونیم؛

تو بیابون اومدیم خوش باشیم؛

قاطیمون کردی با این دلهره ها.

اگرم رحمی کنی اسیرتم!

خنده ای کردم

 گفتم :

"نه بابا!"

 

قصه دستم اومده بود.

سرمو چرخوندم؛

ندیدمش؛

فیکاییلو میگم!

 

گفتم :"یا خودم(همون یا خدا)"

"دوباره داره کجا چرت میزنه؟"

اولین بارش نبود که!

دیدمش تازگیا

سر و سری اون با الیاس داره ها!

عجب !

باید ادب بشه ؛

اینطوری نمیشه!

 

فرستادم دربونا ،

با هزار تا غل و زنجیر،

 اونو اووردنش.

 

من شاکی!

همه ترسیده بودن.

 

یه قیافه ای گرفتم و شروع کردم بلند بلند:

 

"مرتیکه!

اون از زمستونت این از بهارت!

 

مگه دفعه پیش،

نگفتی که غلط کرده بودی؟!

تاکید کردی که ... خورده بودی؟!

 

اولین بار مسئول غذای گنده ها بودی.

دایناسورا .

مگه نبودی؟

قحطی شد؛

 تموم شدن.

 

مسئول آدم گذاشتمت؛

گندم بود؟

سیب بود؟

چی بود خورد؟

افتاد پایین!

 

مسئول قایم کردن هسته ها گذاشتمت.

خوابت برد ؛

اینشتین کشف کرد.

 

مسئول سیب زمینی گذاشتمت؛

کشید بالا.

گفتم،

این آداما هم؛ منقرض میشن!

حال ندارم.

 

کردمت مسئول ابر و باد و آب؛

اون از زمستونت این از بهارت!

 

اینم الان!

بیا !

میشنوی اینم آقا امیره .

بیابون رفته بودش بازی کنه، صفا کنه؛

یه ذره از غمشو رها کنه

...

پاشو

پاشو از جلو چشمم دور شو!

 

قبلش،

این لب تاب؛

این سیم؛

این مودم ADSL؛

این پریز تلفن؛

از امروز می شی،

مسئول وبلاگی ها؛

موجود اضافی پس چی کا رکنه؟

آپ بده!  آپ بخونه! آپ بده! آپ بخونه!

 

لااقلش ضرر نداره." 

 

 

بگذریم از قصۀ این یه کاره؛

داستانیه!

عالمیه!

 

چی میگفتم؟

...

اهان!

الغرض،

گفتیم به فیکاییل؛

یقه این پاکنویسو بگیره؛

یه معذرت خواهی ؛

دو سه تا نکته داریم؛

وحی کنیم.

هر چی گفتیم؛

تایپ کنه ؛

آپ کنه.

وگرنه اون هیچ کارس (پاکنویسو میگم).

 

اولا ما از طرف این یارو ؛

اسمشو نیار؛

معذرت.

 

یکی دو تا جمله گفتی؛

خوشم اومد.

گفتم ،بگم، بهت بگه، بیشتر بگی.

"به کلی اعتقادم خوار دیدم"

"خاک دنیا بر سر من"

"غلط کردم"

"ببخشید"

"بباشم عاجز از این درک توحید"

و

اون لعنی که بر الیاس کردید!

به کلی قاط زدیم و حال کردیم!

 

بعد اینکه ؛

به خودت نگیر.

اگه اوضاع شدش سخت ،

تنگ ،

نزدیک به مرگ،

نه از این است که تو بد کردی؛

شاید

نه بابا

سیستمش اینجوریه؛

تقصیر فیکاییله.

 

خلاصه؛

 اون شب زدی تو حالمون!

من که نه!

 تو حال و حول بر وبچ!

دیگه هوار نزن تو دلت!

 

 

مدتی بود وحی نکرده بودیم؛

چه حالی داد!