فکر عوضی

-دانشجو سر کلاس، زیر لب، جوری که فقط خودش بشنوه میگه: آخه اینم شد استاد! در سطح روستا درس میده، در سطح تیم ملی امتحان میگیره!

-استاد تو دفترش نشسته. در قفله. توآینه نگاه میکنه میگه: دانشجو هم دانشجو های قدیم. لا مصبا تو ترم 5 ساعتم درس نمی خونن!

-زن به شوهر تو دلش: اخه به تو هم میگن مرد! یک بار هم نشد زن و بچتو  ورداری ببری تا شابدل عظیم یه آب و هوایی عوض کنن. مردیم تو خونه!

-شوهر به زن تو دلش:هر روز، هر روز میری بره همسایه سبزی خورد میکنی اونوقت هر شب، هر شب غذای مونده ظهرو میدی بخوریم.معدم ترکید!

-پسر وسط حساب، کتاب تو دلش، به خودش: آخه این همه پولو تو بانک گذاشته چی کار؟ میبینه دستم تنگه ها!

-پدر ساعت 12 تو دلش به خودش: بچه  بزرگ کردیم بشه عصای دستمون!پسره  12 شب زودتر نمیاد خونه یه حال و احوالی از ما بپرسه.

-دوست1 تو دلش به خودش میگه: اون دفعه یه ساعت منو معطل کرد. آخرشم نیومد. خجالتم نمیکشه مرتیکه!

-دوست2تو دلش به خودش میگه: بی مرام یه ندا نداد منم باهاش برم.

-رییس جمهور خطاب به خودش در خلوت: مردم باید تحریمو تحمل کنند.

-یک فرد عادی جامعه : من نمیدونم این آقای رییس جمهور کی وقت میکنه به مردم برسه؟ یا این شهره یا اون شهر. یا آمریکای لاتین.

-خدا به خودش درباره بنده اش وحی میکنه: اخه بنده بد بخت! این همه هدایت، این همه فکر و عقل و هوش و روزی و فرصت دوباره و.... . بازم که خوابی!

-بنده یه گوشه ای نشسته تو دلش: آخدا اینم شد زندگی به ما دادی. مامان بابامونو که بردی، جوونیمونو که گرفتی، نه ارثی، نه فامیل کلفتی، حالا هم که هرچی پول میذارم بانک، ماشین که هیچ، محض رضای خودت یه دوریالی هم برنده نمی شم.

-عاشق خطاب به معشوق تو دلش، با ناراحتی میگه : خواجه آن است که باشد غم خدمتکارش!

-معشوق تو دلش به عاشق میگه: جان وسیله مساز     کزین شکار فراوان به دام ما افتد.

 

 

 

یکی بگه چرا اینا به جای همدیگه فکر می کنن؟

 

 

 

-دانشجو سر کلاس زیر لب جوری که فقط خودش بشنوه میگه:1+1+2+.0.5=4.5 اونم نیم ساعت تو ماشین میشه 5 ساعت. عجب، این ترم 5 ساعت بیشتر درس نخوندم!

-استاد تو دفترش نشسته. در قفله. توآینه نگاه میکنه میگه: ولی خداییش نسبت به چیزی که درس داده بودم بد میان ترمی گرفتم.

-زن به شوهر تو دلش: چند وقتیه یه شام درست و حسابی نخوردیم.

-شوهربه زن تو دلش: پوسیدن این زن و بچه تو خونه!

-پسر ساعت 12 شب تو دلش به خودش: چند وقتیه با خانواده دور سفره نشستم.

-پدر وسط حساب، کتاب تو دلش به خودش :یادم باشه بپرسم ببینم دست این بچه خالی نباشه.

-دوست1 تو دلش به خودش میگه: جاش خالیه.

-دوست2 تو دلش به خودش میگه: یادم رفت که با دوست 1 قرار دارم. باید از دلش در بیارم.

-رییس جمهور در خلوت به خودش: خداییش یه دیقه بشینیم سر جامون یه کاری بره ملت بکنیم.بسه دیگه چرخیدن.

-یک فرد عادی جامعه به خودش: بالاخره یه جورایی میشه این گرونی رو هم تحمل کرد.

-خدا به خودش درباره بنده اش وحی میکنه: این بنده ما که از دنیا خیر ندیده،حداقل بذار آخر عمری تو قرعه کشی ایرانسل یه هواپیما برنده شه.

-بنده یه گوشه ای نشسته تو دلش:خدایا اینهمه بهم راه و نشون دادی جوونی دادی، فکر و روزی و فرصت دوباره و.... بازم خوابم!

-عاشق به خودش با ناراحتی میگه :من بی مایه که باشم که خریدار تو باشم   حیف باشد که تو یار من و من یار تو باشم

-معشوق به خودش میگه: خداییش، دلربایی همه آن نیست که عاشق بکشند   خواجه آن است که باشد غم خدمتکارش!



پ.ن.۱:دقت کنید که من نمیگم وقتی استاد میگه دانشجو درس نمی خونه دروغ میگه یا وقتی دانشجو میگه امتحان سخت بود حرف بی ربط می زنه. نه، همشون درست میگن. ولی چه درست گفتنی!

پ.ن.۲: مثال ها مهم نیست. اصل مطلب برام مهمه. هر روز ۳۰۰ بار پیش می آد.

پ.ن.۳:با تشکر از دوست قدیمی، paint.

 

شکار

در ایوان(1) نشسته بودیم که به پیشنهاد ابوی قصد باغ بالا کردیم .من، ابوی و بروبچ(نوه ها). همانطور که از اسمش پیداست (باغ بالا) به نفس نفس افتاده از راهی باریک در بین باغهای جنگلی می گذشتیم و حواسمان جمع، که تا درختی، شاخه ای به یادگار در دیدگانمان ننهد. ابوی در پیش، من که یک دستم بیل بود و دست دیگرم در دست کوچک ترین عضو خانواده، پشت ابوی و باقی پشت سر من. رسیدیم. ابوی که از من در راست کردن بند(2) باغ پیشی گرفته بودند، سنگ سیاه زیر درخت باسق گردو را برداشتند تا مانع جریان آب ورودی به باغ نشود که ناگاه، مضطرب، بیل طلب کردند.تیز بیل را رساندم، کودک را دور کردم. اژده هایی(3) پشت سنگ در کمین موشی بوده که ما (به نمایندگی از بنی آدم ) دخالت درامر طبیعت کرده به اژدها خشم گرفتیم. ابوی بیل را بلند کرده تا جایی که می شد قوی، بر کمر اژدها(4) وارد کردند.اژدهای(5) بخت برگشته تازه دوزاریش افتاده، تقلا آغاز نمود. به بیل چسبید.با تکانی مجروح بر زمین افتاد. پدر گرامی نوک بیل را بر پشت سر اژدها(6) گذاشته، این بار سنگ طلب کردند و مرا به میدان مبارزه خواندند.سنگی سه منی برداشته، بالای سرش رفته، بالاسرم برده، بر سرش فرود آوردم(چقدر سر،سر کردم! سرم گیج رفت!). از تکاپو افتاد.محض احتیاط با سنگی دیگر به مبارزه پایان دادم. تازه باقی فهمیدند ماجرا از چه قرار بوده. بساط مراسم فتح و پیروزی به راه؛ هر کسی مغرور، عکسی با جنازه گرفته؛ خوشحال.

 

 


1-منظور ایوان کلبه ای در روستایی در بالای جاده ای به نام کرج-چالوس می باشد.

2-اصطلاحی ارنگه ای است به معنای تروتمیزکردن، باز کردن و در یک کلام آماده کردن جوی است برای آبیاری.

3-مار

4-همون مار دیگه.

5- بابا چند بار بگم مارمارمارمار.....

6-بازم اینجا رو نگاه می کنه!عجبا!


من چه دانم؟!!

داشتم با محسن درباره موسیقی صحبت میکردم.  بحث به شهرم ناظری رسید و جدید ترین آلبومش ، مولوی.(چیه دوست دارم تبلیغ کنم. این که دیگه رسانه ملی نیست!) بعدش رفتم خریدمش. سروش زده. قیمتش 3000 تومنه که امیدوارم یک قرونش تو جیب آفرینندگانش بره. بد نبود. البته به نظرم آلبوم از این قشنگ تر کم نداره. اما اوج آلبوم شعر زیبای من چه دانمه که ایناهاش:

 

 

مرا گویی که رایی من چه دانم
چنین مجنون چرایی من چه دانم

مرا گویی بدین زاری که هستی
به عشقم چون برآیی من چه دانم

منم در موج دریاهای عشقت
مرا گویی کجایی من چه دانم

مرا گویی به قربانگاه جان
ها
نمی
ترسی که آیی من چه دانم

مرا گویی اگر کشته خدایی
چه داری از خدایی من چه دانم

مرا گویی چه می جویی دگر تو
ورای روشنایی من چه دانم

مرا گویی تو را با این قفس چیست
اگر مرغ هوایی من چه دانم

مرا راه صوابی بود گم شد
ار آن ترک خطایی من چه دانم

بلا را از خوشی نشناسم ایرا
به غایت خوش بلایی من چه دانم

شبی بربود ناگه شمس تبریز
ز من یکتا دو تایی من چه دانم