حلوا

دستش تو دستم بود. داشتیم با هم می رفتیم سر خاک عمه. یکی سمت ما اومد. یه ظرف حلوا دستش بود. خیرات.  نصفش خورده شده بود. سلفونش چروک خورده بود و خورده های حلوا تکه خالی سینی رو، خال خالی قهوه ای کرده بود.  اول به من تعارف کرد. من معمولا دست کسی رو بر نمی گردونم هر چند که از نوچ شدن دستم خوشم نمی اومد. با قاشق مربا خوری ای که تکه های حلوا به سر تا تهش چسبیده بود، یه تکه جدا کردم و با دست گذاشتم توی دهنم. مزشو فهمیدم. بی خود نیست همه از حلواهای مامان تعریف می کنن. تفاوت رو احساس کردم.


خم شد تا به مهدی تعارف کنه. پیش خودم حدس زدم که یا با دست بر میداره یا اینکه کار منو تقلید میکنه. دست برد قاشقو برداشت. پس داشت کار منو تقلید می کرد. یه کوچولو با قاشق از حلوا ها جدا کرد. قاشقو یه جوری از سینی برداشت که. زبونش اندازه قاشق بود و الان دیگه قسمتی از زبونش نمونده بود که با قاشق تماس پیدا نکرده باشه. خندم گرفت. با چه اعتماد به نفسی قاشقو لیسید! اون یارو چیزی نگفت و رفت. کسی دور و برمون نبود. وایسادم. اونیکی دستشم گرفتم و روبروی خودم وایسوندمش. نشستم که هم قدش شم. هنوز لبخند رو لبم بود. می خواستم براش توضیح بدم که چی کار کرده. اونم داشت لبخند می زد، با منت گفت: "قاشقشو تمیز کردم."