پیر

وای که چقدر دوست دارم این پنجاه، شصت سال هر چی زودتر بگذره تا پیری خودم و همه دور و بریام رو ببینم. چه فیزیکیا؛ چه مفیدیا؛ چه باقی دوستان. دوست دارم سفید شدن موهاتون رو ببینم. شاید هم کچلی تون رو. دوست دارم دندون مصنوعی هاتون رو ببینم. دوست دارم عصا هاتون رو ببینم. دوست دارم پیر شم و بخندم به جوون هایی که فکر می کنن ما از همون اولش پیر به این دنیا اومده ایم و روی جوونی رو ندیدیم. نمی دونم پنج شنبه ها به جای والیبال چی بازی کنیم؟ باید شطرنج و مار پله رو راه بندازیم.مخمونم که دیگه به شطرنج احتمالا نمی کشه! همون مار پله. هر کدوممون برای خودمون یه پا بزرگ خاندان شده ایم. عشقمون اینه که نومون تحویلمون بگیره. البته نمی دونم نوه های اون موقع چی جورین. یعنی اونا هم مثل نوه های امروزه پای کامپیوتر پلاسن؟ هر شب با شک به دیدن فردا، می خوابیم. چقدر دوست دارم اون موقع جوی که الان توش هستیم رو یاد آوری کنم( البته اگه حافظه ام جواب بده!) از ته دل به رفتارها و آرزو های خودم و دوستانم بخندم. هر چند برای خودم و خودت آرزو نمی کنم که پات به خانه سالمندان باز نشه ، اما اگه باز شد، آرزو می کنم حداقل با هم تو یه خانه سالمندان باشیم. آرزو می کنم  همدیگه رو بشناسیم اون موقع که تو روی نیمکت پارک نشسته ای؛ به یه جا خیره شدی تو خیالات خودتی ومن آروم آروم با سه تا پا از جلوت رد می شم.  بعید می دونم تا اونموقع از همدیگه خبر داشته باشیم. مخصوصا بچه های دانشکده. باز مفیدی ها رو میشه گیر اورد. نمی دونم، به نظرت اون موقع هم ما وبلاگ می نویسیم ومی خونیم؟