PLAY STATION

خوب شد هر چه زودتر این روز گذشت. یه روز که کلی اتفاق عجیب وغریب ردیف شدن. هر جور حساب می کردم به تناقض می خوردم. حس آدمی رو داشتم که تو شطرنج حریفش آنقدر خوب مهره ها رو چیده که هر حرکتی کنه، به ضرر خودش تموم می شه و  آرزو می کنه کاش می شد حرکتی نکرد! یکی تو گوشم می خوند، کار ،کار خود خداست. حس عروسکی رو داشتم که یکی داره باهاش بازی می کنه. شده بودم اسباب بازی.چیزی بهتر از این نمی تونه حسمو بگه:

 

 

 

 

پ.ن. اتفاقا یکی از همین اتفاق ها تصادف بود!