Snake Xenzia

وقتی که می خوام فقط وقت بگذره. وقتی که می خوام نفهمم که راننده چقدر دیر میاد تا  ماشین راه بیفته. وقتی تو ترافیک پل آزمایشم، که بخش قابل توجهی از عمرم توش گذشته. وقتی نه نوشتنم میاد، نه فکر کردنم، نه صحبت کردنم و نه گوش کردنم به صدای استاد. وقتی دنبال حداقل مشغولیت می گردم. وقتی می خوام خواسته های نا خود آگاهم رو از زیر زبونم بکشم بیرون. ... وقتشه.


Menu  =>  Games  =>  Snake Xenzia


آشنا؛ برای اغلب کسانی که حداقل مدتی گوشی داشته اند و در آن مدت فقط گوشی داشته اند.


سه جور Game Type داره.


1- Classic  ؛ برای مارهایی که فکر می کنن فقط برخورد با خودشونه که زجر آور و به عبارت دیگه مرگ آوره. و هیچ مانعی جز خودشون نمی بینن.



2- Campaign ؛ برای مار هایی که دنیا رو قفس می دونن.



3- Modern ؛ برای مار هایی که دنیا رو ماز می دونن.در انواع مختلف. مثل همه چیزهای مدرن دیگه.



مسلما کلاسیک رو انتخاب می کنم. اولش کوچولوئم. خودکشی کنم هم، نمی توانم،  خود کشی کنم. یعنی عمرا سرم به پام نمیرسه. چقدر دنیا برام بزرگه. بی هیچ حد. می تونم دو ساعت اینور اونور برم. زندگی مثل کبریت بی خطر. 



یه خال روی صفحه توجهمو جلب می کنه. میشه زور زد و  یه مدتی بی تفاوت از کنارش رد شد، اما فقط یه مدت. اولین خالو می خورم.(شاید مثل اولین دانه گندم در بازی انسان) دراز شدم! اولین تجربه بزرگ شدن. دیگه نمی تونم جلوی خودمو بگیرم. می خوام بزرگ شم. می خوام بزرگ شم. یکی دیگه! خوردمش. یکی اونور در اومد. بعدی. بعدی. دیگه دست خودم نیست. می خوام بزرگ شم.بزرگتر.

غریزه بزرگ شدن. باید باهاش کنار بیام. قابل تحمله.

پنجمین خال رو هم خوردم. منتظر ششمی بودم اما به جای یه خال دو خال توی صفحه است! اولین دو راهی.



یکی از خال ها مثل پنج تای قبلیه. اما اون یکی، بزرگ تره. در ضمن هم زمان یه نواری اون پایین صفحه داره خالی میشه. کنار اون نوار یه عدده که تا حالا بهش توجه نکرده بودم.

با تجربه کردن میفهمم قضیه چیه. اون خال بزرگه یه شانسه. هر پنج تا یه بار در خونمو می زنه. وقتی اون میاد، باید با استفاده از قضیه حمار کوتاهترین راه رو به سمتش انتخاب کنم و با عکس العملی سریع بگیرمش. چون هر چه زود تر بخورمش... . دیگه بزرگ شدنم زیاد مهم نیست. غریزه دیگه ای در من شعله ور شده. غریزه عدد.


بله. من دیگر ماری نوزاد نیستم. کودک هم نیستم. جوانی هستم با غریزه هایم.

دیگه حتی طولم رو هم بر حسب عدد بیان می کنم. به حدود 1000 که می رسم حس می کنم صفحه فسفری کم کم داره سیاه میشه. دنیا واسم کوچیک شده. از هر طرف که میرم به خودم میرسم. چقدر پیچیده شده. یکی دو بار میلی متری از کنار خودم رد می کنم.. هر جایی یه اثری از من دیده میشه. کم مونده که به خودم بخورم و ... و من؛ و من نمی خوام به خودم بخورم. این غریزه هر چند که از اول بود اما الان خیلی محسوس شده.

غریزه موندن.



به ناچار تن به discipline میدم. اولین قانون؛ قانون نظم.



دیگه نمی شه بهم گفت جوان. می گویند اولین تصمیم برای رعایت discipline در مار، هم ارز دیدن اولین موی سفید در انسان است .

قانون نظم می گوید که راه تو معلوم است. تو راهت را برو. کاری نداشته باش که چی جلوی راهت سبز می شود. برای هیچ چیز ، حتی برای زود تر رسیدن به خال ِ شانس هم حق نداری از مسیر از پیش تعیین شده خارج شوی. پس چشمت را کنترل کن و نگاهت را جلوی پایت بینداز. غریزه بزرگ شدن و غریزه عدد؛ به نفع غریزه ی "بودن"؛ باید کنترل شود.


و من طبق قانون پیش می روم. دیگر قدم آنقدر بلند هست که به فکرش نباشم. اما امان از این عدد که هیچ گاه سیر شدنی نیست. اصلا بگذارید این راز را بگویم که از یک جا به بعد دیگر خوردن آن خال ها روی قدم تاثیر نمی گذارد. احتمالا طراح این بازی هم می دانسته که بزرگ شدن اشباع شدنی است. اما شک نکنید که عدد سیر نشدنی است که اگر نبود هر آینه نمی خواستم باشم و یقینا با سر به خودم می زدم. تا بازی تمام شود. باشم که چه؟

می بینی؟ این سوال اصالت ندارد. اگر اصالت داشت آن اول، اولین لحظه از خودم می پرسیدم. آن موقع که هنوز سرم به پام نمی رسید. آن موقع که بی چشم داشت عدد، می خزیدم. اما الان دیگر جز عدد نمی فهمم  و هیچ جوابی جز عدد، در پاسخ سوال "که چی؟" قانعم نمی کند.


و اما پایان ماجرا. پای لب گور. همه مار هایی که از آن ها تنها خاطره ای به یاد گار مانده ، بر اثر یک بی احتیاطی به صاحبان خود طعم تلخ ویبره ی Game Over را چشانده اند. و بی چاره 2 و4 و6 و 8 که هر چه هست سر کار نکردن آنها خراب می شود. زدم ولی نرفت. هر چه ناسزاست نثار Key Pad می شود. فرد ها اینجا را خوب جسته اند.



پ.ن: عمرا حامد جون. مگه تو خواب ببینی رکوردمو زدی!

 

 

دعا



- روی در و دیوار دانشکده، از قول شهید چمران:


ای خدا، من باید از نظر علم از همه برتر باشم، تا مبادا که دشمنان مرا از این راه طعنه زنند. باید به آن سنگدلانی که علم را بهانه کرده و به دیگران فخر می‌فروشند، ثابت کنم که خاک پای من هم نخواهند شد. باید همه آن تیره دلان مغرور و متکبر را به زانو در آورم، آنگاه خود خاضع ترین و افتاده ترین مرد روی زمین باشم.

 


 

- من:


ای خدا، من باید طعنه زدن دشمنان را پشیزی نشمرم. نباید انگیزه کارهای من طعنه های دشمنان باشد. خدایا من نمی خواهم به خاطر نیشخندهاشان عمری فوتبال تمرین کنم تا مبادا اگر یک روز از آن ها لایی بخورم؛ احساس شرم کنم. ایضا علم آموزی.





حلوا

دستش تو دستم بود. داشتیم با هم می رفتیم سر خاک عمه. یکی سمت ما اومد. یه ظرف حلوا دستش بود. خیرات.  نصفش خورده شده بود. سلفونش چروک خورده بود و خورده های حلوا تکه خالی سینی رو، خال خالی قهوه ای کرده بود.  اول به من تعارف کرد. من معمولا دست کسی رو بر نمی گردونم هر چند که از نوچ شدن دستم خوشم نمی اومد. با قاشق مربا خوری ای که تکه های حلوا به سر تا تهش چسبیده بود، یه تکه جدا کردم و با دست گذاشتم توی دهنم. مزشو فهمیدم. بی خود نیست همه از حلواهای مامان تعریف می کنن. تفاوت رو احساس کردم.


خم شد تا به مهدی تعارف کنه. پیش خودم حدس زدم که یا با دست بر میداره یا اینکه کار منو تقلید میکنه. دست برد قاشقو برداشت. پس داشت کار منو تقلید می کرد. یه کوچولو با قاشق از حلوا ها جدا کرد. قاشقو یه جوری از سینی برداشت که. زبونش اندازه قاشق بود و الان دیگه قسمتی از زبونش نمونده بود که با قاشق تماس پیدا نکرده باشه. خندم گرفت. با چه اعتماد به نفسی قاشقو لیسید! اون یارو چیزی نگفت و رفت. کسی دور و برمون نبود. وایسادم. اونیکی دستشم گرفتم و روبروی خودم وایسوندمش. نشستم که هم قدش شم. هنوز لبخند رو لبم بود. می خواستم براش توضیح بدم که چی کار کرده. اونم داشت لبخند می زد، با منت گفت: "قاشقشو تمیز کردم."